هم‌کلامی با دل و زبان زائران ایرانی و خارجی در آستانه روز میلاد امام رضا(ع)

۳۵۶ روز سال که چشمت به گنبد و بارگاهش بیفتد، حال دل خوب می‌شود. بین همه این روزها اما، روز میلادش خیلی‌ها در صف حاجاتش زنبیل ارادت می‌گذارند تا دربست بروند به سمت حاجت روایی. کاری هم ندارد که بارت سنگین گناه است یا سبکبالِ دین و ایمانی. بخواهی می‌دهد، بجویی جواب‌گو است و به حلقه مهرش «کانِکت» شوی به قول امروزی‌ها، پهنای باند عنایتش می‌شود بی انتها برایت...

عتبه نیوز _حنان سالمی: امام ما، امام مهربانی‌هاست، این امامِ دل‌رحم، این امامی که به قول حضرت علامه، «از در و دیوار حرمش محبت و رأفت می‌بارد» چطور می‌تواند در روز میلادش دست رد به سینه‌ی دردمند ما بزند؟ چطور می‌تواند این آدم‌هایی را که دایره‌ی لغاتم برای گفت‌وگو با آن‌ها کم می‌آوَرَد را دست خالی برگردانَد؟ 
«نه، علی بن موسی الرضا این‌گونه نیست؛ مطمئنم هوای همه را دارد» این را آن دختر بندرعباسی گفت که اسمش را نگفت. پیرهن سوزن‌دوزی‌ شده‌ آبی فیروزه‌ای و شال خال‌دار جگری پوشیده بود و ایستاده، از رواق دارالشرف و رو به ضریح نور، زیارت‌نامه می‌خواند. 
وقتی پرسیدم: «این همه راه را از بندرعباس آمدی که چه؟! مطمئنی حاجتت را می‌دهد؟» با چشم‌هایی خیس اخم کرد و آن جواب را داد. راست هم می‌گفت،  برای علی بن موسی الرضا (ع) بالا و پایین، دارا و ندار، و شناس و ناشناس معنایی ندارد و گواه این ادعا، تاریخ و همه‌ این دست‌هایی‌ست که خالی به وطن‌هایشان برنمی‌گردند.

مهمان حضرت 
زنِ «لار»ی هم یکی از این دست‌ها بود. دستی که امام رضا(ع) گرفت! سمت چپ صورتش مدام می‌پرید و چشم راستش می‌چرخید. جلوی ایوان طلا بود. سه انگشتش را توی هوا گرفته بود و می‌گفت: «سه روز است مهمان امام رضایم» گفتم: «چطور؟» پاهایش را دراز کرد و بلند بلند از امام رضا(ع) تشکر کرد. می‌گفت دلش هوای حرم کرده بود و از دار دنیا فقط پانصد هزار تومان ناقابل داشت که با همان آمده بود زیارت. زن از «لار» با صد هزار تومان خودش را رسانده بود به شیراز و از آنجا با ۳۵۰ هزار تومان آمده بود مشهد. فقط پنجاه هزار تومان برایش مانده بود.
به یکی از خادم‌ها مشکلش را گفته بود؛ خادم هم او را برده بود مهمانسرای حضرت و سه روز بود که توی حرم غذا می‌خورد. به قول خودش مهمان حضرت رضا(ع) شده بود.
 

زن سوری 
دلم نمی‌آمد از ضریح امام دل بکنم. کجا باید می‌رفتم وقتی که همه‌ عشق و امید و حیات و ممات، همین‌جا جاری بود. یک زیارت که کافی نبود و دوباره توی صف ایستادم که هزارباره زیارت کنم. انگار که دنیا دور محور ضریح علی بن موسی الرضا(ع) می‌چرخید و ما ستاره‌هایی بی‌نور بودیم که می‌خواستیم به مغناطیس خورشید خراسان گره بخوریم. زن سوری، نوه‌اش را محکم بغل گرفته بود. اسمش زینب بود و نذر کرده حضرت رضا(ع). هنوز بیشتر از چهار ماه به نظر نمی‌آمد و برای شکرانه‌ی تولدش آمده بودند.
روی شانه‌اش زدم و گفتم: «اهلاً و سهلا، شَرَفتونا» چرخید. تشکر کرد و گفت از اهل تسنن است. فکر کرد حالا که این را گفته زن‌ها رو می‌گیرند و راه برای زیارتش بسته می‌شود اما توی چشم‌ها بزرگ شد چون با اینکه شیعه نبود اما عاشق‌الرضا بود. می‌گفت عروسش بچه‌دار نمی‌شده و حاجتشان را از امام رضا(ع) گرفته‌اند. می‌گفت آمده بودند چند ده گوسفند اینجا سر ببرند اما امام رضا(ع) پیش‌دستی کرده به دعوت و توی مهمان‌سرا ناهار خورده‌اند. می‌گفت خیلی بهشان چسبیده و ای کاش حرم حضرت زینب(س) هم خادم‌هایی مثل اینجا داشت.
 

سلام بر تو 
رفتیم داخل. زیارت کردم. نور را. امید را. رأفت را. امامی را که چشم از زائرش برنمی‌داشت را و هنوز دلم سیر نشده بود. بی‌فایده بود. هرچقدر بیشتر دور حرم بگردی، پروانه‌تر می‌شوی! برگشتم کنار در و به آدم‌ها خیره شدم. به مجموعه جغرافیاهایی که به مملکت شاه خراسان سنجاق خورده بود؛ سوریه، عراق، آذربایجان و شاید هم مثل آن زن که پاهایش پینه‌های محکمی بسته بود و از بنگلادش میهمان این سرا شده بود.
زیر تابلوی سبز مسجد بالاسر که سمت چپ رواق دارالشرف و روبه‌روی ضریح بود، ایستاده، فریاد می‌کشید. رنج، صدایش را رگه‌دار کرده بود. کمی که آرام‌تر شد نشست. جلو رفتم. از فارسی و انگلیسی و عربی، هیچ‌کدام‌شان نمی‌توانست ما را به هم وصل کند. نه او می‌توانست بفهمد من چه می‌گویم و نه من می‌توانستم بفهمم او چه می‌گوید. آخر سر، دستش را گرفتم و هر دو با اشک به ضریح خیره شدیم: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.» اینجا و در این بقعه‌ مبارکه، زبان بین‌المللی زیارت، اشک بود. اشک‌هایی که شاه خراسان در روز میلادش خریدارشان شده بود.

کد خبر 1158

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha